دست بر دامان ایزد می شوم
از پل سردرگمی رد می شوم
من دگر آدم نمی خواهم شدن
خوب بودن کهنه شد بد می شوم
دل به دریا می زنم با قایقی
از ریا و رنگ و روی رازقی
میروم تا سهم طوفان ها شوم
تا که در یادم بمیرد عاشقی
مادرم از خاطراتش گفته بود
خاطرات برف و آتش گفته بود
از صفای دوستان مدرسه
از هر آنچه مانده یادش گفته بود
یک زمانی دل به دلها راه داشت
سفره عشق و برکتی همراه داشت
جای کعبه جای مسجد جای مهر
هر که در دل بهر خود الله داشت
یک زمان با نور کم سوی چراغ
قصه ها می شد نوشت پر طمطراق
برف! شبها تا کمر در کوچه بود
پای ما در زیر کرسی داغ داغ
چهر مادر گر چه زار وخسته است
در دلش این خاطرات بنشسته است
بد به حال من که در یادم فقط
اشک و آه و درب های بسته است
نظرات شما عزیزان:
غزل
ساعت8:19---17 آبان 1391
خیلی دلنشین بود
بد به حال من که در یادم فقط
اشک و آه و دربهای بسته است....